نمیدانم سرابی یا که بر عالم شرابی تو

نمیدانم سرابی یا که بر عالم شرابی تو
سؤالی پرزمعنایی و یا اصل جوابی تو
نمی‌دانم که گمگشته در این دنیا تویی یا من
که خورشید پس ابری و ماه ی در حجابی تو
نمی‌دانم، منم دلبسته و شیدای دیدارت
و یا شیدا تویی کز غصه ی ما دل کبابی تو
نمی‌دانم خطا های مرا هرگز نمی بینی
و یا با چشم خون افشان و مشغول حسابی تو
نمی‌دانم من از عشقت برایت شعر می گویم
و یا هر بیت از آن توست، گرم پیچ و تابی تو
نمی‌دانم که هنگام وصالت در چه حالم من
سرم بر روی زانویت، و یا پا در رکابی تو
نمی‌دانم ولی دانم که قطب کل امکانی
دو عالم گر دری دارد کلید هر دو بابی تو

سید محمد رضا هاشمی

دانه به ذات چه کار است به خورشید؟

دانه به ذات چه کار است به خورشید؟
خورشید به تاب چه حال است به دنیا؟

رقصی ز نسیمی، عطری به مشامی...
نگاهی ز امینی، جانی به یمینی...


سیاوش دلفانی

می روم اما بدان دنیا جوابت می کند

می روم اما بدان دنیا جوابت می کند
چون که سوزاندی دلم را نقره داغت می کند

عهدتان با ما وفاداریتان با دیگری
بی وفایی با دل من بی قرارت می کند


باورم گوید که گر دست قضا بسپارمت
پیش عشاق فلک بی اعتبارت می کند

آتشی کان را فشاندی بر دل و بر جان من
روزگاری آید و سوزش کبابت می کند

آنقدر داغم که درمان نیست آهم را بگو
عاقبت میگیردت خانه خرابت می کند

عیدیا بیهوده دل را دست بی مهران مده
عشق نا فرجام آخر غمگسارت می کند

عیدی خلیلی

در سایهٔ لبخندت

در سایهٔ لبخندت

دنیای من

رو به راه می شود

بهشت کوچکی

پر از سمفونی نفس های عشق


پرویز صادقی

شبیه من در این عالم کسی بیدل نخواهد دید

شبیه من در این عالم کسی بیدل نخواهد دید
جهان بی روی نازت ماه را کامل نخواهد دید

شفای کورِ مادرزادِ عشقت را نمی بینی؟
مسیحا دم بیا این چشم روشندل نخواهد دید

نجاتم می دهد مستی خمارت می شوم امّا
شنیدم گفت این دیوانه را عاقل نخواهد دید

همین حالا بمان از عشق لبریزم کن ای دریا
به امواجت قسم این ردّ پا ساحل نخواهد دید

پریشان می کنی او را به رقص آورده ای مو را
بپوشان تار مویت، ای دل غافل نخواهد دید...

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم
هزاران حیف او جان مرا قابل نخواهد دید...

معصومه بیرانوند

عشق یعنی

عشق یعنی
فرهاد
برای
شیرین
تیشه به دست گرفت و زندگی بر او تلخ شد.

آگرین یوسفی

نه لبخند را می شناسد

نه لبخند را می شناسد
نه زیست را می فهمد
ناشناسی که گریخته در شکاف فریب
سال‌هاست نشسته در کنار بی دردی
و پاهایش را دراز کرده است
بر حنجره‌ی جنگل و
نوشابه‌ی سیاه می نوشد
از لرزش نازک شکوفه‌های انار
راستی
امروز گنجشک‌ها چنان سر و صدایی
راه انداخته بودند که نگو
اما تا ظهر نشده
باد کاسه و کوزه‌هایشان را ریخت
در دهانشان و انداخت کنار تپه‌های خاکستر
و چند تایی‌شان هم خوردند
به تور علف‌های گوشتخوار
حالا ما...
کجای این داستان هستیم را نمیدانم
فقط می دانم
نه ...
بهتر است چیزی نپرسی
بگذار پنهان بمانیم
پنهان بمانیم
میان دو گانگی آب و آتش
این طوری
کسی سر در نمی آورد از کد تصویرمان
بین خودمان باشد
آخر مگر می شود
نترسید
از تسبیحی که بندش
ریش خدا باشد


مرضیه شهرزاد

برای ماه است هزار شعر

برای ماه است هزار شعر
ماه‌ من
به شعر نمی‌آید
اما
از پس هزار شب گم و گور
در هزارتوی تاریک برمی‌آید
می‌تابد بر بی‌تابی‌هایم
روشن‌ام می‌دارد


اعظم شکوری