کفشهایم را می پوشم

کفشهایم را می پوشم
به کوچه هایی برمی گردم
که پرواز را با تو بلد شدم
به آن خانه.....
که با عشق ساخته بودی
از خشت وگل
وچه با تو گرم بود ، امن بود
کفشهایم را می پوشم
با تو به ان مزرعه می آیم
که شخم در اخم زمین می زدی
مهر می پاشیدی
هزار خوشه
از دهان زمین می رویید
از عرق جبین تو
از کد یمین تو
و زمین رزق حلال را.....
در بقچه ای می پیچید
تو خندان به خانه می اوردی
ومن کفشهایم را می پوشیدم
با هم به باغی می رفتیم
که شاخه هایش
برای تو خم میشدند
وقتی در جوی وسط باغ
وضو می ساختی
رو به درخت سیب
به نماز می ایستادی
شکوفه ها....
عطرشان را ازاد می کردند
به قنوت که می رسیدی
خدا از دستهایت خجالت می کشید
و شاید جایی گفته باشد
قسم به پینه ی دستهایت
قسم به رکوع قامتت.


محمدنیکوعقیده رودمعجنی

چون آمدی

چون آمدی
برایم مشتی خاک بیاور
از مزرعه ی پدری
خاکی که پدر در آن گندم می کاشت
هر بهار سبز می شدیم
جوانه میزدیم

آن هنگام که باران می بارید
اشک حلقه میزد
در چشم ما
آش نذری می پختیم
شکر می گفتیم


چون می آیی
برایم مشتی از آن خاک بیاور
چون در آن برف میبارید
درون ما هم عشق
و امیدرا پنجره ای بود
رو به زندگی

رودخانه جانی تازه میگرفت
چشمه  از این که بود زلال تر میشد

پیراهن صحرا پر بود از لاله و بابونه
لب پرنده
پر از اواز

برایم از همان خاکی بیاور
که پدر با آن خانه ساخت
و مادر به آن عشق افزود
و من و برادرانم
زیر سقفهای چوبی
قد  کشیدیم

مشتی از ان خاک
می خواهم  که بو کنم
بوی  داشته ها و نداشته هایم را  می دهد
بوی خانه ی پدر بزرگ
بوی صمیمی همسایه
بوی  تمام  کسانی که  از خانه ی دل ما
به هجرت خاک رفته اند

از تمام تحفه های جهان
 کمی از خاک آن کوچه  برایم بیاور
از جای پای آن مردمان.

محمد نیکوعقیده رودمعجنی