خرامان بیاید خیالت به دل

خرامان بیاید خیالت به دل
نشسته فراقت چو کشتی به گل

ز نا مهربانی کهنسال شد
زمستان جوان بودو ابطال شد

نگاهم به جامت به پیمانه ات
بنوشم می حق ز میخانه ات

چو پیچک تنیده به هم دستمان
ندارد جدایی که پیوستمان

قدم می زنم با تو چون سایه ای
به شعرم تو نظمی و ارایه ای


محمد فرد محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.