باز هر فصل که می اید

باز هر فصل که می اید
رنگ در رنگ
نمایشگاهی است در دل و جان طبیعت.
باز هر حال و هوایی که بیفزاید
تازگی را در تو.
باز هم نقش تبسم
بر لب
بنشیند
به چه زیبایی.
و تو در بازی هر لحظه ی خود
سخت سرگرم تماشایی.
چه شود باز بیاید باران
و بتابد مهتاب
در دل یک شب تاریک اینجا؟
چه شود معجزه ای رخ بدهد
ومرا مست کند ناآگاه.
سبد حوصله ام گاهی
می شود خالی.
گاه گاهی که تو باشی با من
در عبور از همه چیز آرامم
بی خیالم مستم
نیستم در قفس واهمه و ترس و یاس.
باز هم شکرا خدایا
گاه گاهی که فقط جنگ شود
حاصل تازگی ام رنگ شود
باز هم می گویم
میرسد باز
طلوع خورشید
در سحرگاهی که
نورمی تابد
از مشرق عشق

بهداد ذاکریان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.