ساده افتادم همچون سایه ای بر پای خویش

ساده افتادم همچون سایه ای بر پای خویش
می برند از یادم اما ماندم در جای خویش

در دلم اهریمنی بی رحم با من دشمن است
حیف من هرگز نبودم مامن و ماوای خویش

سرزنش کردم جهان را تا که خود را وا کنم
یخ بستم در تب آفتاب بی گرمای خویش

تا به دیدار تو صد ها بار خوابم برده است
باز اما باز گشتم با دل تنهای خویش

ای زلال و صاف اجبار است نفرینم نکن
باید این آیینه می رفت، تا شوم پیدای خویش

زنده ام ،چون قطره ای باران کز پیوستگی
می خرامد تا بیابد راه در دریای خویش

هیچم و از هیچ گاهی می شود عالم گرفت
مثل من هرگز نمی یابد کَس معنای خویش


حسین وصال پور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.