امید به پاییز ، که ببارد روزی

امید به پاییز ، که ببارد روزی
ما ندانستیم میبرد او جانی بنام ، سبزی
امید در این ماه که شویم ما خشنود
ما ندانستیم میریزد هرچه بود زرین
امید که باشد ، به نا امیدی هیچ است
افسوس زات پاییز جدای خیز است
امید به پاییز خدا دارد درونش سردی
پس چرا عشق نهادی زه درونش هستی
گرمی لذت دید ، وحشی عشق به چشم
من که حیران به زیبایی، شدم مست، مست
راز خلقت ، بدرستی ندانم ، من هیچ
چون شدم مست به صدای برگ خیزان پاییز
روزگاری سپری کردم، من در این ماه چنین
ساز مردن شنود هرکه در این باغ گذر
ای فلک دفتر من را تو نبین یا که ببین
چون ندارد اثری چون باغ همان برگ ریز است ، پاییز


علیرضا دهقانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.