یارا حریف بی صفت ،با تو زده پیوند دین

یارا حریف بی صفت ،با تو زده پیوند دین
ما یار جانی تو ایم، باطل مرو ای مه جبین
غم آمده لشکر زده، آتش به جان ما زده
ساغی بیا باده بریز، تا خون غم ریزیم زمین
دور از رخ آن ماه روی قلبم شده چون آفتاب
او سرخوش از دوری و ما از هجر او گشتیم حزین
بوسیدن لب های او ای شیخ ظاهر بین مست
عین نماز است و مگو کان روی زیبا را مبین
با رفتنت رفته روان از هجر تو دادیم جان
در هجرت ای سرو روان ،غم گشته با خاکم عجین
این عاشق دیوانه وار وین شاعر دیوانه سر
دنبال روی ماه توست با من بمان تنها همین
مگذار تا زاری کنم خود را به خواری افکنم
لختی بمان قدری بخند این یار تنها را ببین
این شعر بی مقدار من عاجز ز وصف روی توست
کی می‌تواند شعله ای روشن کند کل زمین؟
جانا مراد ما تویی، پایان راه ما تویی
تاج سر خوبان تویی ای یار من ای بهترین
یارا بگو چندین سخن در وصف یار بی بدل
آن ماه سیمین ساق من آن ساقی نیکو طنین


محمد غفاری پور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.