من برای دیدنِ تو

من برای دیدنِ تو
چقدر با شادی در خیابان می دویدم
سریع ، مضطرب ، هیجان زده!
می دویدم ، تا برسم
برای شنیدنِ دو واژه ی متداول ،
از زبانِ تو !
زنی در احاطه ی ،
بلوغ دیررس!
و عشقی که
مغز را ،
زیر تختِ اتاقش ،پنهان میکرد
و خود به تنهایی ، بال میزد برای یک “ حسِ “ عجیب و
شاید هم ناکامل!
حسِ ناکامل دیگر چیست؟!
سَرش را باید بُرید؟!
نه!
مرگ بر مرگ!
ماجرایش را ،
می نویسم، تا نارُمانتیک ترین،
رُمانِ دنیا،
چاپ شود….


مژگان رشیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.