گویی که بازی کلاغ پر شدیم

گویی
که بازی کلاغ پر شدیم
و تو بعد از غریبگی
در من
زیر آوار برگها
گویی که آن طرف خیابان
با پیرهنی رنگی ، و جیبهایی که نشان دارد از
کارنامه ای پر از مردودی
اما انگشتر عقیق
حرمت داشت
و تو ، یک کرسی و مشتی انجیر و برگ هلو
و تو ، نیامدی
اما موی سپید ، حرمت داشت ، نداشت ؟
کفشهایم را
به سرقت بردند و برف بارید و برف بارید و برف بارید
و من ، هرگز دیگر
پا برهنه به خانه باز نگشتم
اشک شدم
پایم را از گلیم چشم برون نهادم
اما
جهان بی تو
آه عمیقیست که راه گم کرده
گویی انبوه را ، انباشتن
و چه خلوت خامشانه ایست تو را قاب کردن
به گل میخ معطر
کنار پنجره ای با شیشه های مشبک
راستی
یادت هست ؟
پنیر مهربانی هر صبح را لای نان داغ
اما
لقمه ، حرمت داشت ، نداشت ؟
باز امشب
آغشته شدم به تپش های قلم
بر سینه ی سپید
گویی درد
محمل گزید مرا و این کتابیست که از قصد
هر شب ، کند کند ، میخوانم
که رفیق ، حرمت داشت ، نداشت ؟


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.