خسته ام چون پا توان باتورقصیدن ندارد

خسته ام چون پا توان باتورقصیدن ندارد
انچنان افسرده حالم نای چرخیدن ندارد
عاشقی هم دردبی درمان من شدتا بدانم
اینچنین عاشق شدن شادی وبالیدن ندارد
مثل مجنونی شدم آواره درکوه وبیابان
کم مرابازی بده، دیوانه خندیدن ندارد
غم درونم رخنه کرده، درگلویم لانه دارد
مست ولایعقل میان کوچه ها دیدن ندارد
تشنه ی آبم که شاید ریشه ی عشقم بروید
اسمان خالی شده ازابروباریدن ندارد
عاشقی گفتی عذابت میدهم کم ناله سرکن
این تن دلخسته دیگر تاب نالیدن ندارد


کریم لقمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.