در ضیافت افسانه خاطرات این باغ

در ضیافت افسانه خاطرات این باغ
به ستایش آسمان، لای شب بوهای آن خفته ام
درخت، طاووس گیسوانم را به نگاهی شکوفه باران میکند
جیرجیرکها راز سکوتشان را در گوشم نجوا می‌کنند
و باد از لای گیسوانم میخرامد و با من سخن میگوید
که چرا؟؟
چرا سایه بان آفتاب را به تمسخر گرفته و پرده ها، پنجره هارا تحقیر می‌کنند؟
من می‌خواهم فلسفه نور را به سایه سایه این باغ و روزنهای تاریک درختان معرفی کنم
میخواهم نسیم، منطق پنجره را به رقص درآورد و
و
به استاد ریاضیاتمان بفهمانم امنیت حاصلضرب طول در عرض دروازه ها نیست
میدانی...
از صورت هر بشری وسوسه را پاک کنی جادوی چشمانش آرامش و صلح ونیز امنیت را برایت به ارمغان می آورد

کاش میشد این باغ را به اتاقم ببرم آنجا امن تر است

احمد مولوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.