قطره ای از دل دریای دلت ما را بس

قطره ای از دل دریای دلت ما را بس
تاری از موی پریشان رخت ما را بس

عاقلان سر چنین روی نخوانند هرگز
نگهی گر برسد از نظرت ما را بس

دوش مستان همگی بر در میخانه زدند
مستی از باده دوری و غمت ما را بس

همه گویند برو دل به هوای دگری ده
عطری از رایحه یک نفست ما را بس

عاشقان جمله فکندند سری بر کویت
چون ببینم اثری از قدمت ما را بس

این چه مهر است که از عاطفه ای می داری
نشود دل بدهم جز به دلت ما را بس

چون که خورشید نشیند به نهان اندر شب
انتظار دگری از قمرت ما را بس

این ستم بر من عاشق که روا نیست دگر
لیک اگر جان بدهم از ستمت ما را بس

سمر از آن قدح باده کش زلف تو خورد
جام اگر پر بشود از قدحت ما را بس

سمر دیوان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.