در میکده گفتند که انگار خدا بود

در میکده گفتند که انگار خدا بود
اما به خدا پشت به ما و به خفا بود

گفتند به پرونده ات ار کار بدی هست
گردی تو مجازات ، ولی حرف ِ خطا بود

گفتند مباد کیسه بدوزی ز زر و سیم
پس از چه برای خودشان راه ِ بقا بود؟

در معرکه ی فانی ظلمتکده ی دهر
سهم دل من خانه پُر از رَخت  ِ عزا بود

یک عمر که خواندیم نماز ، از چه پریشان
راه همه از سمت ِ دل ما که سوا بود

از هر طرفی دست ِدعا باز نمودیم
رنج و غم و اندوه فقط سهم و سزا بود

در سفره که گسترده شده بهر تناول
از روز ازل قسمت ما رنج و بلا بود

این جام که ما را ز می اش طرد نمودند
دیدیم که انگار همه زیر قبا بود

وقت سحر و بانگ اذان ، جای عبادت
هنگام جدایی ِصف ِ شاه و گدا بود

گر حکم مرا توی جهنم بنویسند
با خنده بگویم که ز حِکمَت وَ قضا بود


فریما محمودی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.