بگشا پنجره را

بگشا پنجره را
و در این صبح دل انگیز بهار،
ته این کوچه ی بن بست ملول
نغمه ای از سر آزادی و عشق
زمزمه کن
تا نسیمی عاشق
که وزد بر قد و بالای بهار
ببرد سوی گل و گندم زار
شوق آغاز تو را،

بگشا پنجره را،
بشنو از باران
بوی نمناک گل و پیچک را
غصه ها را بنویس بر گلبرگ،
بسپارش بر باد
تا سراسیمه رود ‌پیش خدا

باز کن پنجره را
و در این فصل شکفتن با من
حرف از راه بگو، از رفتن
من و تو همسفر یک راهیم
ره بیدار شدن
در پی پرواز خیال
قصه ای گفتن و بی تاب شدن

بگشا پنجره را
تا که پروانه ی امید
خرامان آید
بنشیند بر دلتنگی ما
نور پرواز کند،
ته تاریکی کاشانه ی ما

من به پایان خوش قافیه،
ایمان دارم
این نه شعر است که من میبافم
عشق من،
زمزمه ای هست که از شوق فراوان دارم.


مهدی حسینی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.