در امتداد یک سخن

در امتداد یک سخن
گلایه ای مگر میشود نگفت
در مزار ی که آرزوی آرام من است
گلاب میبرند زمن
عطش دارد مگر
گلدان پاشیانه ام
ب مرگ سنگ
و کوه آرزو
ب کرار،
چنان ز بند تو رها شوم
که همان دربند، در خویش تو ام،
میشود آشیانه ام
من به آرزوی محال گفته ام سلام
ب مرگ عاطفه
ب مرگ عشق
ب مرگ آرزو های دیرینه ام
تمام گون های سرزمین
سوخته اند از عطش
ب محال گفته ام کلام ای امید
بی سلام
بی کلام و
نامید ؛
وسلام.

حاتم محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.