دیروز
نه بهشتی در انتظارم بود
نه دوزخی بیقرارم.
امروز که
در برزخی سیاه گرفتارم
فردا را
نه شایدم قیامتی باشد.
عبدالمجید حیاتی
وتو
چه بخواهی
چه نخواهی
من شعرم را
زیر درختانی که
تو قطع کردی
با زمزمه کودکان دیروز
سرودم
و
چه سرد
سخت
سست
مردمانی
که باران را
افسانه میدانستند
و
کودکی
که دریغ نکرد
ابیاری ان را
با اشک
چشمانش
و لبخند
درخت
امروز
زیباست
زیباست
سیاوش دریابار
آن صحنههای دلنواز آن چشمهای دل فزون
آن یاور یکتای ما آن صاحب قول سلون
آری خضاب کردهای ریش تو گشته پر ز خون
حالا برو بر فاطمه گشتی دگر ابرو کمون
یا ربّ امیرالمؤمنین آن شاه، حیدر اصل دین
اندر نماز آخرین خوردش ز کینه بر زمین
محرابگشته رود وای از خون فرق و آن جبین
زهرا شده چون منتظر تا آیدش نور یقین
حالا نگاهش بر سماء شد منتظر آقای ما
تا که بیاید فاطمه واصل شود هو چون به ها
بَه بَه دوباره یلتقی بحری به بحری شد یکی
نور خدا نور خدا گشته به احمد هر یکی
تا بینهایت رفتهاست عالی بهاعلا گشتهاست
شد لیلهی قدر آسمان مولا به زهرا رفته است
عرشی شود در زیر پا آنها شدند الّا خدا
سیّد بهسادات چونشود نِی میشود دیگرجدا
سید عرشی
آزاد باشید..
نقاب ها را میتوان برداشت
اینجا فقط ماییم تنها
ما همدیگر را می شناسیم
شیطان و جن را می تراشیم
ما آسمان را رنگ کردیم
ما بلبلان را سنگ کردیم
ما خنده ها را تا همیشه
در این گلستان جمع کردیم
آزاد باشید..
نقابها را میتوان برداشت
ما همدیگر را می شناسیم
شیطان و جن را می تراشیم
پیروز پورهادی
((درقفس باشد پرنده بال میخواهد چه کار؟
آدمِ بیکس باشد مال میخواهد چه کار؟
باحقیقت زندگی کردی این شد آخرش
این دوروز زندگانی فال میخواهد چه کار؟))1
عمرما رفت و کنارقبرما گُل کاشتن
آدم مرده گُلِ هرسال میخواهی چه کار؟
تا انسان زنده هست قدر اورا خوب بدان
بعد مرگ آه وشیون و منال میخواهی چه کار؟
در زندگی تا توانی دست مردم رابگیر
بعد آن کی توانی؟ یار و بال میخواهی چه کار؟
گردست کوتاه شد زاین دنیا وجهان
بسوزن یابسازن قبر هال میخواهی چه کار؟
گر عشق وعاشقی تو باعاشق بساز
بعد مردن عشق با جمال میخواهی چه کار؟
ای خدا مردن بهر هرکس حاکم است
حاکم ومحکوم باشی با کمال میخواهی چه کار؟
آنکه با ما یار بود هرگز نکرد یاد ما
یاد یار میمون بود اما خیال میخواهی چه کار؟
من چه گویم ز مال ومنال بعدِ مرگ
آتش یاسَّم زند قیل و قال میخواهی چه کار؟
ای روزگار بعد ما هرکه آمد تو با اوبساز
بسوزی یا بسازی بادلش حال میخواهی چه کار؟
ای (ولی) دانی که این رسم ورسوم زندگی است
خواند یا نخواند فاتحه سئوال میخواهی چه کار؟
ولی الله قلی زاده
و امروز بیحوصلهام را تماشا نکن
و در من خیابانی قدم میزد پر از
درخت زندگی و برگ سبز دوست داشتن
و زردی روزگار، بهارم را خزان کرد
و دلم لک زده برای هلهله روزهای تقویم
و دف زدن آرزوها
و پایکوبی رؤیاها
و خوشبختی چون ستارههای روشن
و لرزان آخرین شبهای تابستان
گاه برای فردایم چشمک میزند
و گاه هم طعنه
و امروز تنهاییام را تماشا نکن
دیروزهایم شلوغ بود از خنده
و صدای پای امید و آرزو
و بوسیدن روی مست عشق
و افسوس پشت پا خوردم از تقدیر
و برگ سرنوشتم در آتش اشتباهاتم سوخت
و اکنون تاوان دادهام و ماندهام با حکمت
و شاید گناه سوختن فصلهای بهارم
هیزم آتش سالهای پیری
و دنیای دیگرم شود
و الان مرا نبین غمگین و خسته و بستهام
دیروز غم پیش پای هورای شعرهایم
دوزانو افتاده بود
و عاشقانههایم لب ساحل دل به دریا میزدند
و اکنون بوی نا میدهد روزگارم
و در فکر گم شدن و غریب شدنم
و کجایی سهراب
قایق رفتنت را باز اجاره میخواهم
و این روزها
در من کوچه تنگ و باریکی قدم میزند
لبریز از حس رفتن و فراموش شدن
و باید بروم از این دیار
اینجا همه از ترس مرگ مردهاند
بیآنکه جسدشان
در قبرستانی دفن شده باشد
و عاشق آخرین روز رفتنم سهراب
من مرده و تنها در آغوش کفن سفیدم
و مردم خرما بر لب و گریه در جمع
عاشق ماندن هستند
و سرگرم فراموش کردنم.
عبدالله خسروی
من آن سرباز بی عقلم که هوشم رفته است از سر
همی خواهم که بردارم سر خود را ویاهرسر
نیازارد مرا مردن نیازارد مرا کشتن
فقط خواهم که گریانم پدر مادر ویاهمسر
سرم را می دهم اما نمیگذارم تفنگ خود
مراعقل است تفنگ من مراهم سر وهم سرور
سراپا گوش دستورم نکن تشویش اجرایش
که خالق کرده مارا خلق که برداریم همه را سر
اگر روزی بدیدی که تمام مرچگان مرده
نکن افکار بی جایی که من هریک بریدم سر
سری در خواب دیدم دی که درخون می تپید اما
صدای هق هقش باخون چه سازی سُر نمود ازسر
تمام کره ای هستی به روی سر می چرخد
اگر بینی زبالاها سراسر هست مثل سر
سلامت دار خداوندا سرم را تا سرفردا
که از سر میشنوم سرّی سرا سازی زجنس سر.
محمدعلی رحیمی
کنج حیاطی همه ام وهم تو شد
چشم که بستم شب و روز
خاطره از چشم تو شد
باد خوشی آمدنش را به تو معنا دادش
حوضچه ای غم زده ، تاریک که بود
یاد تو آن را دل دریا دادش
وه که خیالم ز تو پر شد .
کنج حیاطی که درآن جامه دران بود به صدا
گوشه ی تلخی بنشستم به جمالت ، نورا
خوشه ی نوری درآمد ز طنینت ، نورا
پرده ی جانم به دو دستت بافتی
ویران منزلگه من را
به دو چشمت ساختی
خال تو شد آن مَهِ تابان که بود
زیرِ زمین رویت
آه که خالت رخ همچون سمایی داشتش
وه که وصالم ز تو پر شد .
کنج حیاطی لب حوضی پسِ بی خوابیِ گل
هر قدمت هر نفست لالاییِ سنبل
بودم و بودی و تنیدیم در رنگ
بودم و بودی و خدا سیب به ما داد
کنج حیاطی لب حوضی خواندیم...
ما دو تن بودیم و ثالث خواندیم
بال به بالی با ملائک که شنا کردیم
و باران طلا آمد ،
روی به سمتی که خدا بود و آرام ثنا کردیم.
بودم و بودی خدا میخندید
و هرچه که بودیم به خویش
کامل بودیم.
وه که کمالم ز تو پر شد.
آرش قربان پور