آمدم تا کربلا را محشر کبری کنم

آمدم تا کربلا را محشر کبری کنم
راه را یک باره بر اهل حقیقت وا کنم

آمدم تا با سرِ خونین به روی نیزه ها
خلق را آگاه از یس و از طه کنم

آمدم وارونه سازم بدعت زَرق و ریا
با خدای خویش با صدق و صفا سودا کنم


آمدم با کودکان و با زنان در کار زار
تا که نقش اتحاد و مردمی ایفا کنم

آمدم با کودک شش ماهه و پیکانِ خصم
تا اساس پستی و حرص و هوی رسوا کنم

نوجوانان سینه چاک و خواهرم پرچم به دست
کاروانی کِی چنین در راه حق پیدا کنم

مشک پر آبی به دوش تشنه لب عباسِ من
پرچم حق را چنین می خواستم بر پا کنم

لب فرو بندم دگر از مدح مولایم حسین
قطره ام من کی توانم وصف آن دریا کنم.


فاطمه خمسی

به جایی آمده ای که ندامتگاهی بیش نیست

به جایی آمده ای که ندامتگاهی بیش نیست
به کدامین آرزو بال و پر میدهی
به کدامین امید برگ داده ای
صدای رسای من را به سکوت بکشانید
حیف ماند آرزوهایی که در مزار اشک ها پا به پای تو جان داد
حیف شد آنهمه تصویر که در مویرگ های این قلب بی روح مرد
چه یاس هایی امید شد و چه ساقه هایی که خشکید
چه بالا هایی که به قعر سقوط رسید
و چه چشمه هایی که محال را مجال داد
افسوس که عقربه های این زمستان زمستانی نیست
تلخ تر از عمق این غم ها
زهرتر از شوق آرزو
پر حسرت تر از امید
بی درمان تر از زخم
بی سامان تر از من
دیگر جایی نیست
امروز وقتی تو آمدی
غم ها تورا در آغوش میگیرند
و تویی با دنیایی پر از تنهایی
گریه کن طفل بی صدای آرزو
به تو حق میدهم هزاران بار پای گریه جان بدهی
اینجای جای زندگی نیست
تو بهاری که هنوز بوی پاییز میدهی

ابراهیم سراج

از تو برای من

از تو برای من
تنها همین روسری ات
به ارث رسیده است
شکر،که مرهمی ست...
برای چشمان خواب زده ام


ویرا بختیاری

باید فرار کنیم از تمام روابط کلیشه ا ی تکراری

باید فرار کنیم از تمام روابط کلیشه ا ی تکراری
گذران ساعت با خاطرات مبهمی که از من داری
لب های پر تردیدت را که میدوزم با این شعر
از امشب تا آخر هفته
قدر چند شب با من حرف برای گفتن داری
من پر از تجربه های تلخم یک تکه خاطره غمگین
حس خوب عصر ها که میدهی زخم هایم را تسکین
جا گذاشتن تو پشت صفحه ی مانیتور
باید دستت را بگیرم
اما بین ورق خواستن و نداشتنت میخورم برُ
تکرار مدام ترانه هایی که دوست داری زیرگوشم
 Wish you were here
به پشت سر برمیگردم، لمسِ، توهمِ دستت روی دوشم
گم شدن حسم به تو
پشت شعر ، شرایط ، شوریده حالی مطلق
وقتی مانده ام
بین دوست داشتنت و زنانگی ام معلق
شاید تو
پایان خوش قصه هایی که مینویسم باشی
شاید
بعد از این اندوه تابستانی پاییز منتظرم باشی
باید نگهت دارم
مثل یک دوست معمولی از بیست و سه سالگی ام
اما من دوستدار تابو شکنی اما تو دوست داری ام ؟
زیاده خواهی ام و متانت زیادی تو در رفتار
گذاشتن فیلتر بر احساسم و تحریف کردن گفتار
قصه از سر خط مردد و مرتدد و پر از بیم
وقتی برای ادامه، سیلی از حسرت به دوش داریم
عمریست زمستانم و شروع میشوم از تولد تو
اگر قرار نداشتنت باشد
نقطه سر خط تنهایی و روز از نو
باور کردن سالها تفاوت یا تفاهممان
من سیاه میکنم سطر هارا تو دوستت دارم بخوان

فائزه کیانی فر

دیگرهمان با پست های ساده شاید

دیگرهمان با پست های ساده شاید
وقتی کسی بایک نگاهش می ستاید
راهی بیابی تا دلت را تازه سازی
روح وروانت را نمی دانی چه باید
بردپیاپی توی بازی سرخوش ومست
که ناگهان غم برد ها را می رباید
حیرت زده مبهوت گیج وگنگ باشی
خواب وخیال خام خودرا می نماید
سرگرم روزمرگی وگاهی با دلی تنگ

شاعرچه ساده حال دل را می سراید

بهداد ذاکریان

در خیالم یاد چشمت می‌کند مجنون مرا

در خیالم یاد چشمت می‌کند مجنون مرا
می‌روم تا اوج مستی میشوم از خود رها

تا که لب وا می‌کنم دیوانه می‌پندارمند
حال من را کس نمی‌داند جفا کردی جفا


با همین اشکی که از چشمان من لبریز شد
می‌نویسم نامه ها اما نمی‌خوانی چرا؟

عمر من بر باد دارد می‌رود ای نازنین
اندکی با من بمان و زخم ها را کن دوا

پا در این دریای عشقت من نهادم ناگهان
موج این دریا مرا از یاد برد ای بی‌وفا

می‌نشینم در خفا با خاطراتت در دلم
با خودم آهسته می‌گویم چرا کردم خطا

کاش می‌شد تا که‌ با هم شعر را پایان دهیم
حیف اما بی‌خبر هستی ز احوالم حنا


محمدحسن عبدی

بازیگر در بازی گر بازَد به دیگر بازیگر

بازیگر در بازی گر بازَد به دیگر بازیگر
باز باز گردد ببازَد بازی را بارِ دگر
طی کند در طول زی زین بازیها را بی خطر
مفتخر گشته قمار بازی حماقت را نگر
بازی با بازیگری گردد شروعِ دلبری
دل بَرد زرگر بنامند دل ببازد مس گری
مسگر و زرگر به گر هستند تشابه نی دگر
زر بَرد گوهر به مِس یازَد یقیناً بی هنر
دنیا میدانِ نبرد است آدمی بازیگرش
برد و باخت دارد نبردش بر بقا نیست پیکرش
گر به بُردش دل ببندی باختی باختِ دیگرش
گر به باختش دل سپاری دل سپردی صیقلش
بُرد بُرد نیست کار دنیا محکوم است دنیا فنا
برد برد رسم بقائیست نیست فنایی را بقا
دنیا بازیگوش بِذات است و با بازیگران
دم بدم همدم به بازیگوشی دارد دیگران
ذ مه ای دِینش نگیرد بی وفائیست سیرتش
عهدِ بی عهدی نشانش بی صدایی طینتش
آرام و آرام به پیش است باسکوت اُختی گران
عهده ای هرگز ندارد حل مشکل دیگران
بی خیال است بیخالی عادت دیرینه اش
کینه ای نیستا تعهد نیست یقیناً بیمه اش
بی زبان است صُمُ بُکُمَُ آشنای پر بهاست
ساکنانش بس فروان یک گروهش پرخطاست
آن گروه اشرف بنامند اختیار دارند همی
اکثرا ناباب گزینند اندی خِیر هستند به زی
گر به خِیر باشی یقیناً بس ظفرمندی گرام
باب ناباب را گزینی بَس قمار بازی تمام
حافظ از دنیا گذر کن دل مبند اهلِ دغل
مهر دنیا را تو پس زن هیچ مگیرش در بغل


حافظ کریمی