پیراهنت
آخرین حرف است برای ماندن
وقتی خواهش چشمانم را
دستگیرهی خانه میفهمد و رهایش نکند
تو اما
بلیط یکطرفه میشوی
در آخرین ایستگاه قطار
همینجاست که
گلهای پیراهنم را باد میبرد
و پاییز میشود
ناهید عباسی راهدار
گویا تو هم از این زمانه سخت مأیوسی
گویا تو هم سرشار از اندوه و افسوسی
رنگ غزل دارد نگاهت ، خوب می فهمم ،
گویا تو هم مانند من با شعر ، مأنوسی
گویا تو هم مانند من در اوج دلتنگی ،
یک قاب عکس کهنه را هر روز می بوسی ..
زیبای من پروانه بودن قسمت ما نیست ،
تنها تو هم در پیله ای تاریک ، محبوسی
رنگی به روی خاطرات ما نخواهد بود ،
هرگز نخواهد آمد اینجا هیچ طاووسی
هربار پیشت آمدم بی حال تر بودی
ای آینه داری تو هم انگار می پوسی
سید علی ساداتی
وقتِ رفتن چشمِ من محوِ تماشایِ تو بود
جادّه تا بی اِنتها نقشِ قدمهایِ تو بود
وقتِ رفتن بود و بیتابی و آهی سینه سوز
تار و پودم آتش و در سینه غوغایِ تو بود
بهنام زمردپور
منم دیوانه و مجنون فریاد
که رخ رنگین کنم از خون فریاد
سرودی خوانده ام از قعر آتش
و تا هستم شدم ممنون فریاد
هوای دل اگر مطلوب گردد
ز موهای کمی افشون فریاد
در این مأوا رسا تر گشته گویا
خیال و خاطر افزون فریاد
به درمانگاه سست و نابسامان
رسا تر می شود کانون فریاد
و در پهنای دلها می نویسند
رسوم و شیوه و قانون فریاد
عجب مهمان سرای کم نهادی
و من همسایه و مهمون فریاد
گذرگاهی سراسر شعله دارد
خروش سرخی جیحون فریاد
چه آتشها به زیر خاک باشد
بترس از سستی اکنون فریاد
مکن شیون بزن بانگ محبت
تو ای رامشگر و خاتون فریاد
مرا روز نخستین یاد دادند
تراوشهای آذر گون فریاد
درون کاسه ی سازم نظر کن
که شادی می کند افسون فریاد
سعید این مبحث خاک وطن چیست؟
شده آبستن از مضمون فریاد
سعید آریا
هست ، نام نیک او را سکه و انعام دوست
در میان خطبه خوانی ، خطبه خواند، شام دوست
سایه یزدان ، ملک سلطان ،که اندر شرق و غرب
میکند جان و دل و دین در فدای ،کام دوست
در بیابان فراقش ، پای و سر، گم کرده ام
تا درین ره ، سر نهد ، بر خاک راه ،گام دوست
درد دل صد پارهام ، بر بستر راحت نهاد
چون چنین مرهم نهد بر بستر، آرام دوست
گر ز دست دشمنان شد دامنم کوته چه باک
چون همی دل خواهد از من گردنی از ،وام دوست
تا به کام دشمنان در کام دل روزی رسید
دوستان را شد نصیب از بخت ما ،بادام دوست
در دل مسکین من جز نام او کس را مضیق
در زبان ها ذکر نامش ، در جهان ها، نام دوست
ای اسیری، تا تو هستی ، هست از هستی مجو
نیست شو، تا او شوی، تا برخوری، از جام دوست
حمید صفری
دوست دارم مدتی از زندگی دورم کنید
مثل اهوازی غبارآلوده در گورم کنید
چشم دیگر چیست بابا چشم ها را بسته اند
کور باشم بهتر است اندوه ها کورم کنید
توی انباری پر از دیوانگی حبسم کنید
شب نمیخوابم زمان ها صبح مجبورم کنید
میکشم از عمق جان اندوه هر پیمانه را
آه سربازان کوروش باید انگورم کنید
دوست دارم با تبر از زندگی پرواز را
سهم سگهای بیابانی به ساطورم کنید
خسته ام آواز گنجشکان برایم ساز نیست
مدتی همبستر گیتار و سنتورم کنید
خسته ام باران نمیبارد ضمیرم کور شد
زآسمانم بهتر است آبستن نورم کنید
دیدگانم بسته و بیدار بیدارم هنوز
در خیال یک زن دیوانه محصورم کنید
شاعرم اشعار خود را با غم نان میخورم
هر زمان شعر از تباهی گفت معذورم کنید
درد دارد بی سبب تا مغز جانم میرود
الکلامم شد یجُر شاید که پاشورم کنید
تب ندارم ٱما تنم با اسم او میلرزد و
مثل عرفانی ترین شبهای بی نورم کنید
دوست دارم مدتی تنهایی ام را حس کند
غرق اشعار قصارِ سدر و کافورم کنید
شعرهایم را پس از مرگم برایش ریز ریز
در پس پایش مکرر باز مذکورم کنید
روی جان شهر رفسنجان قیامت کرده ام
مانده ام پای اتوبوسی که محشورم کنید
شهد شیرین نگارم ، با عسل معنا شود
جان عرفان همدم هر نیش زنبورم کنید
دوست دارم مدتی از واژه ها دورم کنید
پازلی ناسازگارم کاشکی جورم کنید..
عرفان اسماعیلی
به فرش کهنهی خستهام تعظیم میکنام
فدای پنجرهی بستهی اتاقام میشوم
برای تراس کوچک دنج
حسن یوسفهایم
گلدانهای قدیمیی رنگ پریده
به خاک میافتام
به بالشام روکشام قاشق و چنگال یکجفتام
آشپزخانهی کوچکام قهوهجوشام
عرض ارادت میکنام
به کولهام کوه ِ دلام کتابهایم شعرم شعورم
به دست و به پای کمتوانام
سجده میکنام
به روزها شبها شبآهنگها
به لحظهها
که بیاتفاق کنار خلوتام خلوت میکنند
درود میفرستام
به عشق ِ این همه صفا
این همه صفای عشق
این همه همراهیی آرام میمیرم
ممنونام از تو فرصت ِ ناب ِ باخودآگاهام
و سپاس از تو
ایستاده همراه ِ همیشه
آرامش ِ زیبا
چه ساده صمیمی صبور سنگین
نشستهای بپایم
دوست میدارمتان
همهگاه
همهراه
عاشقانه
شهرام بیانی