توازحال وهوای این دلِ محزون چه میدانی
چنان محبوس خودگشته شده مانندزندانی
مگر دیوانه دل بازی دهند درمجلسِ عشاق
که باری غصه بر دوشش نباشد راه درمانی
نگاهش انتظاری پوچ دو زانو در بغل دارد
ندارد شوق و شادابی ، بغیر ازچشم بارانی
دل ودینش به یغماداده،راه عشق بیحاصل
که غافل از تظاهر بود و این افکار شیطانی
چنان قایق رها گردیده در دریای بی ساحل
شکسته نای امیدش در این امواج طوفانی
کسی اکنون نمیداند از این احوال زارِ او
بغیرازآنکه ویران کرده حالش را به آسانی
رمق رفته ،نه ایمانی ، کجادست دعا گوید
نیابداین دل مجنون دوباره بخت وپیشانی
کریم لقمانی
هر زمان از بیکسی فریاد دلتنگی زدم
بمبباران نگاه لاجوردیّت شدم!
موج سونامی به ساحل میزند با خندهات!
هرچه هست و نیست را جارو کند موج عدم!
ارتش چنگیز مغلوب صدایت میشود!
کور و کر، لال و پریشان میشود در هر قدم!
گامها در شهر موسیقی به دنبالت زنم
ارغنون آواز میخواند برایم دم به دم!
در غزلهای بشر نام تو بسم الله شد
وه که در بیت تخلّص آمدی و آمدم!
فرشید ربانی
آمدم بر سر آن، کوچه که بودی ،نگران
تا به گویم که تو از آن منی، نی دگران
من تو را دل نگرانم ، به روی از بر من
عاشقت گشتم وخوردسنگ بلابرسرمن
من اوایل به تصور که توهم عاشقمی
فارغ ازخودشدمی چونکه توبودی صنمی
رفته ای از بر من بار دگر بی تو شدم
من به آیین دگر امده ام شیتو شدم
گفته بودم بخودم دور تو راخط بکشم
چون نشدباده بدستم برسان تابچشم
مدتی شدپی عشقت همه جا دربه درم
تا بدانی که چه ها، امده جانا ،به سرم
من دعا می کنم از عمق دلم تا برسی
بخداچونکه نداریم همه مان دادرسی
اصغر رضامند
قسم به روشنیِ نابِ چهره ی قمرت
ربوده است دلم را نگاِه معتبرت
رسیده برقِ نگاهت به استخوانهایم
چگونه دل نسپارم به جلوه ی نظرت
میان لذت و حیرت مرا معلق کرد
رسید تا به نگاهم نگاهِ مختصرت
بکش به بند مرا در حریمِ آغوشت
روا ندار نباشم اسیر و در به درت
مرا به شرحِ خبرهای داغ دعوت کن
که عاشقت شده ام با خلاصه ی خبرت
دلم برای تو ناقابل است ، جان بطلب
خوشا به حالِ کسی که شود فدای سرت
امیر بهنام گل
افتاده و خیزان به سمت مشرق زمین می رویم
آخر به لطف لطایف عطوفت خجسته شد
فاطر خداوند جهانیان را ببین
معنای مرتبت را چگونه مراقبت نمود
از ظهر آفتاب را بر حذر نمود از شب دلسوز سرمای جان گداز خوب
مهر زمین ببین چگونه است
تا عطر فاخته گسسته است ز دشت گلستان باغسار
مانع نشد ز طوطیان ز ترس قریب خفته در مغرب زمین در حیطه دام شکارچیان
شاید در دل بگفت :
پرنده ها خواهند جست ز دام و خفتند در آغوش درخت خسته ای
که آن درخت در صبح گفت راز عمر خویش را به
زمرمه در گوش بیدار و خسته ی پرنده ها
و هر پرنده ای رود نزد بنده ای که روان کند راز درخت پیر ما تا شود رو سیاه هر شکارچی طوطی سیاه دلی.
کوهسار بزرگوار
غم امان نمیدهد مرا ، اخ اگر امان میداد
هرچه میگرفت از من را،بیشترش نه همان میداد
کوچ کرده دلخوشی از من ، گمشده در میان راه
مرا این جستجو انگار ، فقط حدس و گمان میداد
کمی تا قسمتی ابری ، و رگبار پراکنده
عجب اخبار دلچسبی ، خبر از حالمان میداد
قلم برداشته دستم را ، به روی کاغذی خلوت
نه حرفی میزند با من ، نه راهی او نشان میداد
و عشق از دور دوان آمد ، میان خواب و بیداری
تن بی جان شاعر را ، چرا او هی تکان میداد
گذشته کارم از اینها ، به روی دفتر شعرم
نوشتم شعر سرخی که ، فقط اشک به جهان میداد
شبیح مرگ یک شاعر ، همین اندازه غمگین است
دلیل گریه اش باشد ، که لبخند به دهان میداد
علیرضا تاج پرست
یادم نیست
ولی کمی یادم هست
لحظه ای را که تومرا عاشق کردی
انگار تومرابرگزیدی برای اینکه تورابیشتربیشتردوست بدارم
خدایا تومراعاشق کردی
ولی من
عاشقی نکردم
مرا ببخش
بابت همه چیز
بابت لحظاتی که تورا بایستی ببینم و
نمی بینم
لحظاتی که بایستی تورا به یادبیاورم و
نمی آورم
لحظاتی که بایستی به خاطرتو کاری خوبی انجام دهم ولی انجام نمیدهم
همه را به خوبیت به خداییت ببخش
مراهمیشه ببخش...
مولودسادات عمارتی