عجیب است چقدر دلم تنگ قند لبانش شد

عجیب است
چقدر  دلم تنگ  قند لبانش شد
بروم سماور عصر را روشن کنم
به یاد روزهایی که
زیر درختها
حصیر عشق پهن میکردیم
هوا انقدر گرم بود
که برگها از شیطنت
قلقلک می دادند
شاخه های جوان را
و غش میرفتند ازخنده
وقتی تکان می خوردند
باد خنکی می وزید
نگاهت که می کردم
لبخندت نسیمی به همراه داشت
که خنکای وجودم بود
مانند یخ دربهشتی
که حرارتت را می خواباند
دلم بغضش ترکید
حلقه های دلتنگی
پر کردند فضای چشمانم را
آیا دیگر نیستی
نمی توانم باور کنم
که دیگر قصه هایت را
برای چشمانم نمی خوانی
تا بخوابند
رویاهایمان را در چهارگوش خانه لمس میکنم
آرزوهایمان‌ هنوز
بوی تازگی می دهد
چرخی می زنم در گذشته
تا ببینم کدام خیابان را
به اشتباه رفتم
در کدام کوچه
نگاهت گم شد
به جرم کدام انتقام از چشمانم
هواس دلم که زنجیر به احساست بود
و پابه پای کفشهایت می دویدم
باران می آید
سقف دلم که ترک داشت
خیس می کند
حصیر تنهایی را
نم می گیرد تمام گذشته‌ هایم
وپاک می شود قصه هایمان
که در دفتر خاطرات دلم نوشته بودم خورشید را صدازدم
که پشت ابرهای زمان خواب بود
شیفت کاری اش نبود
دلش به حالم سوخت
آویز کردم‌ ورقه های نمناک دل را
به طناب پیری که
برتنه درختان خانه داشت
و شاهد عاشقانه هایمان بود
شاید خشک شود ورقه های نمناک
وبتوانم بخوانم دوباره خاطراتم را


افسانه جویباری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.