بی تو امشب در سکوت وحشی این خاک

بی تو امشب در سکوت وحشی این خاک
با دلی آشفته
با خیالی سرد و سرگردان
گوشه خلوتگهم در بستر تنهایی خویش
می سپارم این تن زخمی را به غم
می کشم آهی به دل
می زنم آتش به هر چه هست و نیست
تا شوم فارغ از این دنیای وانفسای خویش
تا رها گردد تنم از درد
تا رها گردد روانم از خیال پاک زیست

می کنم آشفته بازاری
می زنم چوب حراجی را به افکار غم زده
می دهم پرواز این مرغ خسته جان
آه می سوزد تنم در آتش این اتفاق
جان دهم روزی به بالین از فراق و هجر یار

بی تو شاید زیست باید
این کدامین سان نمی دانم
آه می گویم ولی ای کاش
جور دیگر زیست باید بود
درد را می شد به تیر خشک رسوا بست
غم به زندان سینه ها می مُرد
زندگی بود و سراسر مهر
زندگی بود و سراسر عشق
عشق آزاد بود, آزاد بود, آزاد ...

منصور الهیاری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.