در تلخ ترین بغض فروخفته این حادثه, سر گردانم

در تلخ ترین بغض فروخفته این حادثه, سر گردانم
تا که چشم کار می کند نیستی.
نیستی و در اندوه همین دور و برهای خاکستری دور و دراز,
در پریشانی ترین حالت یک سایه ابری, سرگردانم
تا که چشم کار می کند نیستی.
نیستی و گاه دلم پرسه زنان
معرکه می گیرد باز
پشت یک خلوت دنج کوچه
جرعه اشکی که از سر ناچاری
راه گشود
بر تن خسته یک کوچه
و بر چتر فرو بسته یک عابر
تا شود آبستن راز پاییز
نیستی و جز خود من
کسی هیچ ندانست که در
تلخ ترین بغض فرو خفته این حادثه, سرگردانم


بهروزکمائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.