در آینه که می نگریستم

در آینه که می نگریستم
کلیشه ی غمینِ نگاهش را
در چشمانم می دیدم.
دریا را که تصور می کردم
دستان آبی اش , موج ها را
در کناره های دلم رها میکرد.
شب هنگام که پنجره را
در آغوش میکشیدم
در نهایتِ سیاهی
وجودش را خارج از زمان
لمس میکردم .

چگونه در من پیوند خورد
این جداناپذیرِ ناممکن؟

خواستم باشد
در کنار من
در کنار دریا
در کنار ستاره ها

خواستم زنده اش کنم
افسوس که ردِ سر انگشت های مرگ
خالکوبی تنش بود.

بودنش,نبودش را
و نبودش,بودنش را
در تضاد تنهایی و تن
به رخ میکشید.

شاید او هم خون من بود
هرچند دور... هرچنددور...

سحرفرجی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.