گفت یارم که بگو نقلی از آن روز که من

گفت یارم که بگو نقلی از آن روز که من
در دلت ریشه زدم شد غم تو پاره تن

گفتم ای یار که وصفی‌ست دراز این توصیف
گفت یا شرح بده یا که تو می دانی و من

الغرض قصه شد آغاز به زور و تهدید
بارلاها تو‌ رسان قافیه را بر مخ من

گفتم ای یار چه بنویسم از آن روز الست
گفت بنویس چه بوده‌ست به صورت چه به تن

گفتم هیهات لباسش به چه رنگی بودش؟
یادم آید فقط آن چهره‌ی با ماسک بخندید به من

حال باید که بگویم دل من رفت ز دست
از دو چشمان سیاهت , ورنه او داند و من

گفت ذکر لبت اندر تبِ شوقِ شعرت
بایدت باشد از اندام و سیه دیده من

بارلاها مگر آن روز به جز یک نگهی
بوده چیز دگری خبط من و حاجت من؟

ای حدیثم مه تابان شب و عشق دلم
بگذر از این من بیچاره و این گفته من

دوستان , سعدیه این شهر اگر رفت از دست
گو بگردید به دنبال نخی , از تن تابیده‌ی من

سعدی مومیوند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.