شوریدن اشک مرا باران نمی فهمد

شوریدن اشک مرا باران نمی فهمد
زخم دل من چیزی از درمان نمی فهمد

آنقدر سر ساییده ام بر کوه تنهایی
صبر مرا یک لحظه هم طوفان نمی فهمد

خاموش می‌مانم ولی ,لبریزم از فریاد
لب دوختن را پسته ی خندان نمی فهمد


سر می کشم از پشت دیوار جنون اما
دیوانگی های مرا تهران نمی فهمد

مثل مهاجرهای در غربت زمین گیرم
ویرانیم را حضرت سبحان  نمی فهمد

این جان کافر مانده ی از قبله روگردان
صدبار هم حاجی شود , ایمان نمی فهمد

در شوره زار سینه ی من عشق خشکیده است
مرداب مرده ,لذت جریان نمی فهمد

فاطمه مقیم هنجنی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.