باز در دامن شب آن همه حیران بودم

باز در دامن شب آن همه حیران بودم
اشک جاری شد و من مرد پریشان بودم

رو سیاهم شدم و گرچه ندانست آن شب
قامتم خم شد و من خانه ویران بودم

راز دل دفن شد و مهر سکوتی بر لب
آه من درد شد و شام غریبان بودم

عاقبت محو شدم در پی شمعی در باد
روز من سوز شد و مرد زمستان بودم

در خودم حبس شدم همچو صدایی تنها
طالعم شوم شد و در غم انسان بودم

محسن فتحی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.