در این هزاره چهارم

در این هزاره چهارم
قطار را
تمام ایستگاه را
وا می گذارم
و در درون خویش
سفر به خویشتن آغاز می کنم
ملاقات خویشتن
دردناک ترین
لبخندی ست که از زخم های کهنه ی در سایه می تراود
آرامم
اما پنجره دل
رو به طوفان باز است
و من بر آستانه ی دری ایستاده ام
که انتظار دیریست
آن را در خاکروبه های قرن کهنه
به مدفن خاطراتت مبدل کرده است
صد سال بعد
دریای خیزابه گرفته زمان پیش آمده
و ساحل بر خرابه های خانه ای که ما آن را آباد می پنداریم
موج غرنده را میهمان می کند
و ما
هنوز
نفهمیده ایم
دیریست مرده ایم

مصطفی ملکی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.