تا مرز جنونم نفسی بیش نمانده است

تا مرز جنونم نفسی بیش نمانده است
از بلبلِ عاشق, قفسی بیش نمانده است

سرگشته و حیران ز جفاهای تو بر من
جز یک دو غزل همنفسی بیش نمانده است

من طالعِ اندوهم و فریادِ بلندم
جز اشک که فریاد رسی بیش نمانده است

گفتم به تو صد بار که غمگینم و غمگین
از آن همه غم, ناله بسی بیش نمانده است

از باغِ غزل های من آن ها که شنیدی
اکنون که به جز خار و خسی بیش نمانده است

سودایِ در آغوش تو خفتن به چه امیّد؟
در عرصه ی حسنت, مگسی بیش نمانده است

کابوس خیال تو به یک دلهره رد شد
زآن قافله بانگ جرسی بیش نمانده است


مسعود کریمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.