بـا عشـق تو من زنـده ام, ﺍﺯ خود ﮔـﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ

بـا عشـق تو من زنـده ام, ﺍﺯ خود ﮔـﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ
در بـنـد و در دام تـوام, ﺑـﺎ عـﺸـقت آﺯﺍﺭﻡ مکن
دیدم دو چشم نافذت, گفتم چو مرغی عاشقم
دامـت بنـه جـای دگـر, پـابنـد این دامـم مکن
با چشم مستـت دلـبـرم, دل را ز دل بـردی مـرا
چون دل گرفتـار تو شد, دلـخون و بیمارم مکن
از بـاده ی چشمان خـود, پر کـن مرا ساقر, ولی
زیـن مستی عشقت مرا, بیدار و هوشیارم مکن
در محبس چشمـان تو, هستند خیـل عاشقان
بـردار کـردی عـاشـقـان, حـلاج ایـن دارم مکـن
تـو ساقی میخـانه ای, آتـش بـه آتش دانه ای
ﻣﺴﺘﻢ ﺑـﮕـﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑـﺮﻭ, آتش تـو بـر جانم مکـن
هم پر شرر چشمـان تو, تیر خدنـگ مژگـان تـو
بـا برق چشمانت چنین, آتش بـه دامانم مکـن

چشمان تو شد عشق من, آب لبت جانـان مـن
ای بی وفـا من را جدا, از عشق و جانـانم مکـن
من عاشق رویت شدم,گمگشته ی کویت شدم
بـا وعده و بد عهـدیت, از عشـق بی زارم مکـن
ساقر چو شد خالی ز می, گفتش نکـوئی ساقیا
پـرکـن مـرا ساقـر ز می, بـر من جفا کـاری مکن

عباس نکوئی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.