او عشق را می فهمید!

او عشق را می فهمید!
و صدا را می دید !
و کلامی که چه زیبا
به انگشت سرایت می کرد!
زخم افکار اما
گاه گاهی شکایت می کرد!
او به من گفت: که در حجم سکوت
هوسی چون باروت
چه جنایت می کرد!
و چه زیبا می گفت:
آنقدر خیس تپش های دلم
که نگاه مادر
نه به یک بار ، که هر بار ، مرا
تا ابد غرق تماشا می کرد!
من پی حال بدش می گشتم
او چه خوشحال، به یک حال تُنال
روی ضرباهنگِ نت زیبای دلش
قصه زندگی اش را روایت می کرد!
من دچار فکر و...، او به احساس دچار
هر که بر موج خیالش سوار
حرفه ام بود که من را پس این فاصله ها
گاه گاهی، حمایت می کرد!


"‫‏نجمه مؤذنی"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.