با غمت بود که دل را به قلم دار زدی

با غمت بود که دل را به قلم دار زدی
وین چه سِر‌ٓی است که تن برهمه اغیارزدی

من به تعبیرخودت حسن زلیخا بودم
توکه یوسف صفتی عشق مرا جار زدی

سوی عیشی ز خطا, بهروفا عمرم رفت
از چه آوازه مرا طبله به عطار زدی ؟

یاس احساس مراچیده,شکوفاشده ای
وز چه تو اشک قلم را همه انکارزدی!

کوچه سبز نگاهم همه در عطرتو, تر
چونکه صدقافیه ها برتن افگار زدی

شمع سوزان شبستان غزل تنها شد
گرچه با کوک غمت زخمه به هرتارزدی

نازنینا:تو به تفسیرقلم,تاج سرم میمانی
زخم اندوه فراقت به من اخطارزدی

من که پروانه شدم دور سرت گردیدم
از چه سان نقش مرا برهمه دلدارزدی

من و این نور دو چشمان غزل انگیزت
عشوه و ناز تنت شهره به بازار زدی


هرسحر قبله ی اشکی به تو آرد رویی
به کدامین گنهم نوش لب افطار زدی

وخداییکه غزل خوانده خودش میداند
که براین سجده چرا آنهمه طومار زدی

من و معشوقه فشانم لبی از لعل وعسل
تو مرا بنده بخوان,این دهن افسارزدی

توکه خودخال لبی اینهمه جان افشاندی
تنگی این دل تنها به سراپرده دگر بارزدی

معصومه حیدرپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.