صبحم از تابش خورشید رُخَت می‌شود آغاز بیا

صبحم از تابش خورشید رُخَت می‌شود آغاز بیا
تا بگردد سحر این شام غم‌انگیز دلم باز بیا

عشق, رازیست که جاری بُوَد از چشم تو تا سینه‌ی من
با نگاهت بِشِکَن بر دلِ من حسرت این راز بیا


شمع و اشکم, من و دفتر, به قلم جوهر سرخی ز فراق
می‌کشد این دل ویرانه ز چشمان تو صد ناز بیا

گرچه خون است ز هجران تو جانا, دل دیوانه‌ی من
یاد رویت به دلم, در دل شب مانده به پرواز بیا

دلبرم! شاعر چشمان تو و مهر صدایت شده‌ام
طرح لبخند تو بر هر غزلم قافیه پرداز بیا

دست من نیست, به جز وصف تو را گر ننویسد قلمم
می‌کند عطر نفس‌های تو بر هر غزل اعجاز بیا


بی‌قرارت شده این شاعر و دلتنگ تو هربیت غزل
تا قراری بدهی بر من و بر شعر و دلم باز بیا

فاطمه محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.