انتهای این کوچه

و غم
حادثه تلخ بعد از تابستان بود
آنقدر که شهر را پیر کرد
آسمان بارید
و صدای پرستوها
دیگر به گوش هیچ لانه ای نرسید

انتهای این کوچه
سطری از اشتباهات ایستاده است
و دستی که آغشته شد
چه فرقی دارد
به مرگ یا که غم..


مینویسم
با اینکه میدانم کاغذ, مچاله خواهد شد
اما عشق
هرگز ناگوار آغاز نمیشود
و خاک روی صورتها
درد ساعتها زندگی نکردن است..

انگار که خفه شده باشم
اما میان دفترم
گل سرخی پیدا کردم
ولی من..
باورش نمیکنم
آتشش میزنم!

نگین نوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.