گفته بودی برایت شعر بگویم

گفته بودی برایت شعر بگویم
بابونه ها رقصیده اند
در پیچ و خم یادت
یک تابستان خورشید شده ام
زمزمه کوچک تنهایی
سری به احوال شب بوها بزن

سپیدار پای زمین
قولت را به آمدن می دهد
بغض سرکش دلتنگی
تمام آسمانم را ابری می کند
خیال خیس بارانی
بگو برایم از هوایی که نفس می کشی

زیور_غلامی

برای ایستادن من

برای ایستادن من
هزاران زن زمین خوردند
وَ هزاران زبان
زنده به گور شدند در گورِ دهان...
چه حرفها پشت لبهایم ماند و شعر نشد
حق های کاغذی ام را تاریخ
در جیب هایی تاریک
مچاله کرد و من
سالهاست در سنگر شعر پناه گرفته ام

مینا_آقازاده

یادت هست شبی آمدی به دیدارم؟

یادت هست شبی آمدی به دیدارم؟
ماه و مهتاب شدی به شبانگاهم
نفس شدی و دلم لرزید
جان در جان شدی و دلم لغزید

مریم_سپهوند

چه می شود اگر زندگی

چه می شود اگر زندگی
زندگی باشد
ما آسان باشیم
آسمان ، وسیع
آوازها ،‌عجیب
اصلا نگران نگفتن نباشیم

سیدعلی_صالحی

به انتظار چه نشسته ای

به انتظار چه نشسته ای
دنیا دیگر جای ماندن نیست
اینجا همه چیز را از پشت پنجره می بینند
و انتظار عشق ...
هوا کمی پیچیده است
پنجره را باز کن تو هم اینجا چیزی گم کرده ای
مانند آغوش بی دغدغه باد
یا حسی گمنام
و حض آغوش آزادی
دیگر یادگرفته ام دلتنگ نباشم
مرا ببخش...
به خاطر تمام روزهای نبودنت
مثل تمام دلخوشی و غروب های پائیز
حالا دیگر گلدان شمعدانی می ماند و من و دنیای بی ترانه
فردا را هم فراموش خواهم کرد
اما اینجا در قفس پرنده منتظر است

احسان ناجی

نباید حس ماجراجویی آدم ها رو از بین برد،

نباید حس ماجراجویی آدم ها رو از بین برد،
آدم ها همیشه دوست دارن بازی کنن.
واسه همینه که بعضی از نویسنده ها پایان داستان شون رو نمی نویسن،

شعبده بازها راز جادوهاشون رو به کسی نمی گن

و خیلی از آدم ها واسه هم احساس شون رو بیان نمی کنن،
چون می ترسن که بازی تموم شه.
وقتی آدم ها می فهمن
که چی تو سرت و قلبت می گذره
دیگه دلیلی واسه بازی کردن
و موندن نمی بینن،
تنها کسانی که می مونن
وفادارها هستن:)


نمی‌توانم خودم را به دیوار بکوبم

نمی‌توانم خودم را به دیوار بکوبم

نمی‌توانم خودم را به آلبوم بچسبانم

نمی‌توانم بروم خیابان، داد بزنم: «نگاهم کنید!» .

من

خاطرۀ دست‌های توأم

سکانس عاشقانۀ فیلمی اجتماعی 

که پیش از اکران عمومی

باید

بریده می‌شدم.


"لیلا کردبچه" 

از کتاب آوازکرگدن