ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دستِ خودش که نبود، فرق داشت با عالم و آدم...
حتی قربون صدقه رفتناشم فرق داشت، نمی گفت عمرم، نفسم، عزیزم، صداش که می کردم میگفت:
" جانم چشمام؟! "
این چشمام گفتنشم فلسفه داشت برای خودش، می گفت:
" بی بی همیشه بهم میگه چشمام، میدونی چرا؟! آخه آدمی که مزه ی دیدنو چشیده باشه، چشماش اگه نباشه دنیاش تیره و تار میشه...
دیگه
هیچی و هیچکسی رو نمیبینه، خودش بخوادم دیگه نمی تونه، براش سخت میشه
ساده ترین کارا، دلش همیشه تنگه، همه ش دلتنگ رنگ و نور و روشنائیه...
آدم بدون چشماش خیلی چیزا کم داره، گاهی وقتا حتی خود زندگی رو! "
نگاه متعجبمو که میدید میگفت:
" فدای چشمات برم چشمام، به سرت نزنه نباشی یه وقت که اگه نباشی، دیگه نه شب می مونه برام، نه روز...
همه ی زندگیم میشه نااُمیدی و دلتنگی و سیاهی!"