دستِ خودش که نبود،

دستِ خودش که نبود، فرق داشت با عالم و آدم...
حتی قربون صدقه رفتناشم فرق داشت، نمی گفت عمرم، نفسم، عزیزم، صداش که می کردم می‌گفت:
" جانم چشمام؟! "
این چشمام گفتنشم فلسفه داشت برای خودش، می گفت:
" بی بی همیشه بهم میگه چشمام، میدونی چرا؟! آخه آدمی که مزه ی دیدنو چشیده باشه، چشماش اگه نباشه دنیاش تیره و تار میشه...
دیگه هیچی و هیچکسی رو نمی‌بینه، خودش بخوادم دیگه نمی تونه، براش سخت میشه ساده ترین کارا، دلش همیشه تنگه، همه ش دلتنگ رنگ و نور و روشنائیه...
آدم بدون چشماش خیلی چیزا کم داره، گاهی وقتا حتی خود زندگی رو! "
نگاه متعجبمو که می‌دید می‌گفت:
" فدای چشمات برم چشمام، به سرت نزنه نباشی یه وقت که اگه نباشی، دیگه نه شب می مونه برام، نه روز...
همه ی زندگیم میشه نااُمیدی و دلتنگی و سیاهی!"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.