من از تو مینوشتم او میخواند.

در اوج انزوا
در پس آفتابی سرد و خموش
پروانه ی کوچکی
به میهمانی شعرهایم آمده بود !
من از تو مینوشتم
او میخواند.

آنجا که رسیدم به گل های پیراهنت پرواز کرد!
و ریسمان تنهایی ام
دوباره ، پیچک وار
به دور من تنیده شد !
دیری نگذشت...
یک سیاهی بالای سرم
سایه ای انداخته بود !
نزدیک تر میشد
و خورشید دورتر .

ناگهان
من و دفتر و قلم ،
خندیدیم !

پروانه ی کوچک را
در میان لشکر پروانه ها دیدیم !

علی علیزاده جوینی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.