اگر جادوگری می‌آمد و می‌گفت

اگر جادوگری می‌آمد و می‌گفت
می‌تواند تمام آرزوهایم را برآورده سازد
نمی‌دانستم چه بگویم و چه بخواهم.
اگر در لحظات سرخوشی‌ام
هنوز طبق عادت گذشته آرزویی می‌کردم
در لحظاتی که جدی می‌شدم خوب می‌دانستم
که توهمی بیش نبوده و در حقیقت هیچ آرزویی ندارم.
حتی در آرزوی دانستن حقیقت نیز نبودم
چون می‌دانستم حقیقت چیست.
حقیقت بی‌معنا بودن زندگی بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.