کودکی بودم و دنبال خدا

کودکی بودم و دنبال خدا
در بیابان در دشت
در دل جنگل سرسبز کنار دهمان
همه جا عاشق و سرگشته
به دنبال خدا می‌گشتم
پایۀ کوه زیر یک سرو کهنسال
چشمه ای بود
که چون قلب خداوند در دل کوه
روان بود
پیرمردی دیدم
خسته و تشنه لب از راه رسید
به لب چشمه خزید
آب نوشید و پس آنگاه
به خدا گفت:سـپـاس
آری احساس من این بود
خدا آنجا بود
من خدا را دیدم
گویا همسفرش بود خدای
من شنیدم که خدا گفت: بنوش
گوارای وجود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.