میترسیدم
عاشقت شده باشم
مثل زمین
که میترسید زیرِ برکۀ کوچکی غرق شود
و
آسمان
که میدانست یک شب ، پرندهای
تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری میبَرد
میترسیدم
و
عشق در تمامِ خوابهایم میغلتید
میترسیدم
و ملافهها حالتِ تهوّع داشتند
گاهی
برای ترسیدن دیر میشود
آنقدر که دستهایت را
با تمامِ پنجرهها باز میکنی
و یادت میرود از هر زاویهای پرت شوی
دوباره به آغوش خودت برمیگردی
خودت را به خواب بزن
پیش از آنکه ناچار شوی
برای خودت قصههای تازه ببافی
از اتفاقهایی که هرطور میافتند
باید بشکنی...
"لیلا کردبچه"
چه شعری ....