او را که زیسته بودم

او را که زیسته بودم
با زخم و زخمه‌اش
در خود گریسته بودم
آن راز را نگفته
این زخم را ندیده نگیرید
گفتم گریسته بودم
بادا که ناشنیده نگیرید
آن « نور » آن صدای همیشه
اسطوره‌ای برای همیشه
« باران سرزمین خورشید »
موسیقی زمین و زمان بود
آیینه‌ای برای شنیدن
حسی برای درک جهان بود
او را که زیسته باشی
فهم‌اش غریب نیست
باید گریسته باشی ..


" محمدعلی بهمنی "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.