او را که زیسته بودم با زخم و زخمهاش در خود گریسته بودم آن راز را نگفته این زخم را ندیده نگیرید گفتم گریسته بودم بادا که ناشنیده نگیرید آن « نور » آن صدای همیشه اسطورهای برای همیشه « باران سرزمین خورشید » موسیقی زمین و زمان بود آیینهای برای شنیدن حسی برای درک جهان بود او را که زیسته باشی فهماش غریب نیست باید گریسته باشی ..