گذشته را نمی شود پاک کرد

گذشته را نمی شود پاک کرد

گذشته درد دارد

زخم میشود

می سوزد...


مجتبی فرخی

چشمانت

چشمانت

پیله ایست

تنیده بر قلبم
.
.
.
رهایم نمی کند...

مجتبی فرخی

دستانت را در دستانم می فشرم

دستانت را در دستانم می فشرم

و با نگاهت به دوردستها خیره می شوم

آینده از آن ماست

به گمانم

اما حیف

تو

همیشه

در رویاها

به سراغم می آیی...

مجتبی فرخی

چشمانت هراس غروبی به خون نشسته

چشمانت
هراس غروبی به خون نشسته

دستانت
لالایی خوابی کودکانه


و من میدانم

میان جهنم چشمانت و
بهشت دستانت
سرابی ست که
تن دیوانگان را
از آن
بیرون می کشند ...


مجتبی فرخی

اندیشه ای گریزان

اندیشه ای گریزان
در حوالی جنون
تورم یک عشق را فریاد می زند

به کدامین سوی میرود
چشمک ستاره اقبال
وقتی که آخرین امید
در خاکستر یک سیگار

می ماسد...

مجتبی فرخی

در کودکی رویا می بافت

در کودکی

رویا می بافت


بعدها

رویاهایش او را ...


مجتبی فرخی

آرام در گوشم نجوا کرد

آرام

در گوشم نجوا کرد

دوستم داری؟

و

قاصدکی را در هوا رها کرد...

من

ولی

به رفتن هایی می اندیشم

که

شعر شده اند...


مجتبی فرخی