من‌از این دل، دلِ دیوانه دل‌گیرم

من‌از این دل، دلِ دیوانه دل‌گیرم
من از صیّاد و دام و دانه دل‌گیرم...

از آن چاهِ زنخدان و از آن ابرو
از آن افسون‌گرِ فتّانه دل‌گیرم...

ازین دنیا ازین عاشق‌کشِ صدرنگ
از این ویران‌گرِ ویرانه دل‌گیرم...

خیابان در خیابان، مست و سردرگُم
من از این شهرِ بی‌ میخانه دل‌گیرم...

بده ساقی شرابی تلخ و مرگ‌آور
که سخت از غربتِ پیمانه دل‌گیرم...

ازین آیینه‌ی دق، این طریق الغم
که می‌آید به سوی خانه دل‌گیرم...

ز عقلِ خود از این سوداگرِ ترسو
از این خودکامه‌ ی بیگانه دل‌گیرم...

نبردم سود از این طغیان‌گرِ مغرور
ز جانم، بی‌تو ای دردانه دل‌گیرم...

از آن جامی که‌دادی اجنبی را مست
از این دستِ تهی مردانه دل‌گیرم...

خودم دیدم که جانم رفت و پرپر شد
خداوندا... چرا... پایان... نمی‌گیرم...

حسن کریم‌زاده اردکانی

آن شب که جام مرصع به کام ما زدند

آن شب که جام مرصع به کام ما زدند
بسیار طعنیت برمن و ساقیا زدند
بر چشم آهوی گریز پای شعر من
بس تیر عداوت روانه وبر جفا زدند
افتاده بود اوراق دفترم به زیر پا
از صدق کلمات خاک رهش طوطیا زدند
یا رب نپسند از رقیب حاجت روا شویم
ما را که خار مغیلان از اشقیا زدند
درکوی تشنگان وسراب ،فریاد تشنگی بلند
زآن روی در بیابانِ طلب کوثر بنا زدند
آهی بشوی تیرگی از دل واز او طلب نما
باقی بِنهِ که چون کف بر آب مبتلا زدند

عبدالمجید پرهیز کار

خدایا ان کسی که آبرو برد

خدایا ان کسی که آبرو برد
نیامرزش، نداند که کجا مُرد
ز زیر سُم اسب یا که دریا
نثار اهوان دشت و صحرا
چو گرگی که ز میشی را گرفته
بترسانش از ان هیبت لحظه
سزایش اتش سوز جهنم
نوایش همنشین گریه و غم
خدایا ان کسی که آبرو بُرد
نداندو نفهمداز کجا خُورد


زهرا شعبانی

خدای مهربانی ها ، به دی در شام می آید

خدای مهربانی ها ، به دی در شام می آید

در این شب مرغ آمینی ز عرش و بام می آید

اگر چه تلخ و دشوار است بر ما زندگی دائم

ز جمع اهل دل این شب ، عسل در کام می آید

نه ما خرسند و خشنودیم ، نه خلق بینوا دیگر

به لطف همدلی جانا ، شراب جام می آید

شب اسطوره خوانی ها، شب دستان سرایی هاست

کزین دستان و آن قصه ، یکی پرهام می آید

شب شهنامه ی فردوسی ، و ایران و ایرانی ست

شب آیین ایرانی ست ، به شعر الهام می آید

نگردد نخ نما هرگز ، گذشت و سرگذشت ما

به هر نسلی به هر سالی ، شب اعلام می آید

شب یلدا گواه ظلم و بیداد است در تعبیر..

که از زندان و تاریکی سحر آرام می آید

به جشن نور بعد ظلمت و تاری خوش است مردم


ز نور صبحدم بر جان ، خوشی احرام می آید

صدیقه فرخنده

به نام خداوند هور و هزار آسمان

به نام خداوند هور و هزار آسمان
خداوند هفت رنگ رنگین کمان

به نام همان ایزد رهنمای
خداوند نام و خداوند جای

شود باز این دفتر رهنمون
که گیرد قلم اندرون همچو خون


شود باز این دفتر شعر ما
که گردد پر از شور زان شهر ما

پر از عشق و امید پر از رنگ و بوی
پر از نیکی و خب شود این سبوی

به نام خداوند چوب و قلم
خداوند جان و خدای صنم

خداوند آغاز و صدیقِ صور
خداوند عشق و خداوند نور

حسین زراعت پیشه

سلام خدایا

سلام خدایا
نمیدانم چقدر دیگر زنده ام
چقدر گناه کرده ام
چقدر ثواب کرده ام
فقط میخواهم ستایشت کنم
بگذار ستایشگرت بمانم
هر اتفاقی قرار است بیفتد بیفتد
تنها ستایشت را از من نگیر
بی یاد تو نابود می شوم

گناهانم را ببخش چون
برای آخرت هم برنامه دارم
آنجا هم ستایشت خواهم کرد
نکند آنجا رهایم کنی
نکند مرا با شیطان همخوانه کنی
نکند به قعر جهنم بیفتم
من دوستت دارم
تا آخرش پای ستایشت ایستاده ام
هم این جهان
هم آن جهان
با اینکه فرشتگان بهترین تسبیح گویان تو اند
ولی خدا بگذار من هم ستایشت کنم

سیدحسین احمدی

خدایا روزیت افزون کن بر سُفره یِ ما

خدایا روزیت افزون کن بر سُفره یِ ما
شاخ وبرگ ده بردرخت رزق و روزی ما

خدایا صبر و رحمت درهم آمیز اینسان
نه خُلق ما تنگ و نه روزیمان بر نُقصان

خدایا در سرنوشت بینوایی تغییر ده
شعور و رزق در اوج و همی فوری ده

خدایا سختگیری بر روزی دهنده محالست
گرفتن مزدمان زستمگر پیچیده و مُچالست

خدایا امتحان،سخت گشته در زمان
تحمل ز دنیای مُدرن،نگنجد در بیان

خدایا قصرها مکانی ثابت و دور بود ز ما
کنون قصرها عیانست و بیخِ گوش ما

خدایا دیدن و نخواستن بر همگان نیست
هدیه یِ سربسته و آینده در گمان نیست

خدایا عِلم امروز همه را درگیر کرده
به دادی نرسی،کودک همی پیر کرده

خدایا زستایش و نیایش در سخره گشتیم
اجابت دعا گُم گشته و در سفره گشتیم

خدایا آخرِ زمان دیدیم و باور کردیم
ز بی توجهی بر دعا یقین هم کردیم

خدایا خود نوشتی و بُریدی و دوختی به چند روز
مخلوقات ز نبات و جَماد و حیوان وانسان هر روز

خدایا به داد بیچارگان رَس تا خَم نگردند
همچو پشه و مور در بیابان برهم نچرخند

خدایا دانستیم مالک تویی و همی دَرک کردیم
مستاجری بر زور‌ ، در گمان هم ، باور نمیکردیم

خدایا خوبست بر دید نگنجی در جهان
ز دیدن هم نیاید خیری بر مستمندان

خدایا بهم آمیختی خوب وبد ، تَر وخشک را
عاقبت هم جملگی مدیون تو در دنیا و عقبا

خدایا میل خواستن و برتری در وجودها نهادی
بر خشم ، زبودن در این وادی سرکوفت دادی

خدایا بر چهار ورق کاغذ وخواب ورویا تکلیف کردی
آخرش لحظه مرگ بر ترس و وحشت مغلوب کردی

خدایا بی مزه گشت دنیای بی سر و ته بر ظلم
چه مومن و چه کافر باشند معذَّب تمام عُمر

خدایا تغییری ده بر این دنیای پر مشقّت با رحمت
بشاید رحمی کنی ز لطفت بر همین خلقت با عزَّت


محمد هادی آبیوَر

مدتی پیش در پی یک اتفاق

مدتی پیش در پی یک اتفاق
خواب دیدم قلب خود را در فراق

سالها بود فکر میکردم خدا
خوب و بد را در جهان کرده جدا

چشم من بیدار و عقلم خفته بود
قلب من هشیار و نبضم رفته بود

مرده بودم؛ خواب بود بیداریم
بغض بودم؛ اشک بود آزادیم

سالها بر قلب دنیا می گذشت
بارها در ارتباط دوست،شکست

لحظه ای تنها نبودم با خودم
بودم و گویی نبودم با خودم

من گذشتم از خودم،گشتم جدا
عشق را عاشق ندارد ادعا

من کجا و آن همه احساس پاک
پارچه ی اعیان ندارد هیچ چاک

پیله ی انسان، این سان بودن است
اسب را بیند بازهم گوید خر است

در توانم نیست پرواز بلند
در خیالم مرغ جانم می پرد

این کجا و آن پریدنهای ناب
کی عقاب ها میخوردند دانه و آب

من چه می اندیشم و جانان چِرا
فرق شیر و گوسفندان از چَرا

لیک اکنون با خودم تنها شدم
چون ببستم چشم خود بینا شدم

چشم خود را با گهر بینا کنید
چون به خود آئید آن پیدا کنید

چون که شه باشید بر مُلک وجود
دست و پاتان چون غلام اندر سجود

نیز آن پیشانی بالا بلند
در اسارت می برد دنیا به بند

من غلام نفس خود بودم ولی
عشق تو سرگشته کردم ای ولی

چون که گشتم در خودم حیران و مست
آب از بالا فرود آمد به پست

هر کسی دستی بگیرد در زمین
دستگیرش می کند او را یقین

هر کسی هم آبرو گیرد ز خلق
گفتنش سخت است با الطاف حق

گر به انگشت اشاره بنگریم
یک به سه خوردیم و افسوس می بریم

آنکه انسان نام داشت من نیستم
چونکه در نسیانیم من زیستم

پس بیا پیمان نو با خود کنیم
از گناه دیگران چشم وا کنیم

هر که دزدد چشم خود را از نگاه
او به نزد شاه آید بیگناه

پس خدا را یاد کن هر لحظه ات
چونکه از یادت رود در خاطر اَت


مهدی صارمی نژاد