چ بگویم ز خدا
دل ز من برد و شیدایش شدم
جان خود را من فدای نام زیبایش کنم
بندبند وجودم ازعشق او پربار شد
ریشه ام با نام او با یاد او آوار شد
چه بگویم زخدا
من عاجز چه بگویم ز خدا
وصف نامش وصف حالش
نیست بر لب وزبانم کافی
کلثوم براهوئی شهری
به هر ساز تو ای دنیا منِ دیوانه رقصیدم
چرا از دست تو امّا بلا پشت بلا دیدم
هزاران بار گریاندی مرا پنهانی امّا باز
به ظاهر بیخیال از دست غم های تو خندیدم
سراپا شوق بودم کین همه غم های بی پایان
چنان موجِ پیاپی بر سر هر صخره، کوبیدم
عجب دارد سرِ کین با من این دنیای غم افزا
بسان آسیابی زیر چرخ سنگ، سابیدم
شده تقدیرم از دنیا هجوم غصّه و غم ها
زبانم لال از عدل خدا در شکّ و تردیدم
علی پیرانی شال
به نام خدای زمین و زمان
خداوند این و خداوند آن
خدای فقیر و خدای غنی
خداوند تاریکی و روشنی
خدایی که گر بنده ای را نواخت
شد آن بنده گرگ و به مردم بتاخت
خدای خزان و خدای نهار
به جز ذات او جمله ناپایدار
درِ نعمتش باز بر هر شقی
ولی بسته بر مفلس متقی
خدایی که نوع بشر آفرید
بشر را بسی حیله گر آفرید
به او داد اندیشه های بلند
که بر ناتوانان رساند گزند
خداوند خرد و خدای کلان
که در وصف خِلقَت زبان ناتوان
احمد فیاض
با نام همان کس که ثمن بخش کلام است
از یاد خدا آینه از نقره و فام است
صد حیف که این آینه از ناوک چشمت
خون گشت و دگر کار برایش که تمام است
بعد از تو به جز گریه و اشک و دل خونین
می از کف آن حور گرفتن که حرام است
بد گفتن از این یار دلی پخته بخواهد
این شعر برای پسری کوچک و خام است
پیکار برای دل تو بس که زیاد است
تنها کس پاکیزه ز تو ابن سلام است
این لعبت آهو نظری جای ندیدم
هی ماندی و رفتی و دلم در پی کام است
در دام بیفتاد دلم پیش کمندت
از نرمی این موی شکار اهلی و رام است
تا هجر تو بر بام دلم سخت نظر کرد
شیرین تر از این هجر غم انگیز کدام است ؟
امیرحسین دوستی
در چشمانت زندگی میکنم
در تماشایت غرق میشوم
گویی جهانیست بیانتها
سرشار از رؤیا، لبریز از خدا
کهکشانیست رازآلود و پنهان
مأوایِ ماه و شررهای جهان
سیارهها گرد نگاهت اسیر
زمان در آن، بیحساب و مسیر
منظومهایست منظم، خفته در چشم تو
عشقی ست نهان در ماورای چشم تو
دور سیاهی چشمت، مدار؟
یا جادویی از دلِ روزگار؟
آیا کشف شده این مسیر؟
یا که پنهان است از هر بصیر؟
منجمی از تو خبر یافته؟
یا نورِ عشقت را به شب بافته؟
گمان نمیکنم، ای جانِ من
که دور چشمانت جهانیست کهن
هر ستارهات، دلی را ربود
ماه در چشم تو آغوش گشود
و من، تنها مسافر در این کهکشان
گم در نگاهت، رها در زمان
سامان مقالی
خداوندا به نامت ذاکرم من
به درگاهت همیشه شاکرم من
قسم بر مهر و ماه هر دو عالم
تو را عبدم عبیدم چاکرم من
رفیقان تا به کی از خود برانی
تو فصل نوبهاری تو جوانی
به خوش رویی دل خلقی به دست آر
به مهر و خوبیت کن زندگانی
صد شکر که اشک بی مقدارم
کامشب چکد از دو نرگس بیمارم
یک روز شود گران بهاتر ز گهر
آویزه گوش خود کند دل دارم
منم فصل گل و نوروز و باران
سراپا شوق و شورم در بهاران
چو عمرم میرود از کف چه بهتر
که باشم همنشین با جمع یاران
انگیزهای باید تو را تا قلب تو دریا شود
صد نور علم و معرفت در فکر تو پیدا شود
این لحظهها هم بگذرد امروز تو فردا شود
ور نشوی نادم اگر راهی پس فردا شود
فروغ قاسمی
اگر باران بشد سیلی ورا برد
اگر در جنگلی گرگی ورا خورد
بود تنها تلنگر بر وجودت
که گویی در دل من جز خدا مرد
دربه روی خود چو بستم در به رویم وا مکن
این غریب پاپتی را بیش از این رسوا مکن
از گلیم پارهام پا را فراتر کی نهم
گر توانی خط بطلانم کشی پروا مکن
با غیر خدا از چه بگویی غم ما را
افسانه یوسف شدن مرد خدا را
پندار غریبیست زلیخا شدن او
در شعله نبینی تن عریان وفا را
آن درخت پر ز غنچه پر ز گل
جام زرین پر ز می پر ز مُل
از خیابان شلوغ زندگی
میرود آهسته بر بالای پل
گره خورده نگاهم با نگاهت
چگونه دل کنم زان روی ماهت
من و تو همسفر در راه فردا
شوم بعد از خدا پشت و پناهت
فروغ قاسمی
تویی درمان این دل ، تو خدا یا رب نگارم
تویی لبخند خندان پشت این چشمان زارم
تویی یارب نگاهت از همه پر جوش تر بود
برای حرف من گوشت ز هر گوش ، گوش تر بود
عزیزی و کریمی و ستایش در خور توست
به هر لحظه به یاد یاری ات آرامشم رُست
مرا از دل ببخشا یا ربم اندوهگینم
تنفس ها برایم سخت شد سر در جبینم
مرا بگشا دری و بر ببندا راه دورم
مرا محکم در آغوشم بگیر ای چشم و نورم
تویی امّید من راه نجات و رستگاری
تویی الله و رب این جهان ، پروردگاری
گل سمت چپ این سینه ام هر دم تپیدش
برای عشق تو از غنچه وا رفت و پریدش
کبوتر های بام عاشقت بد بی قرار است
نه سرما دارد این دل بعد تو ، هر دم بهار است
شده حیران تو بعد از کمان آسمانت
ازین سقف نگارآلوده و هر دم بهارت
حفاظت هایت از چنگال گمراهی ، خدا بود
خدا مقصود اشعارم تویی جز تو ، خطا بود
عجب صبری خدایا در دلت جا باز کرده
درون زندگی اطناب رنج ایجاز کرده
به پیش از تو همه اشعار من بیرنگ بودَش
میان عشق تو گویی دلم در جنگ بودَش
خدای تک غزل های بیوتم حافظِ من
نگار جانم ای معشوقه ی دل نافذِ من
کنم توبه اگر بعدت نویسم شعر نابی
بیا جانم بگیر اکنون کنم من ناصوابی
تویی رویای من بنشین کنار شعرهایم
تویی افکار من اسرارِ در صد نثرهایم
جوابم گو خدا ابری شدم این چند روزی
نگاهم نم نم باران ، عذارم لا کروزی
خداوندم ، پناهم ، تک دلیلم ، نور راهم
تویی ستار عیب و نقص ها و صد گناهم
ببخشا بنده ات را پای او لغزیده گاهی
شده کودک که بین نقشه ها گم کرده راهی
نازنین راضی
چنان درحیرتم از حیبت این کردگار
تاکی بچرخدروز و شب دراین پرگار
به روشنی روز جملگی درشورو تلاطم
شب ظلمانی آرام گیرد خلق و روزگار
چه اسراری نهفته در این شب وروز
چه درسی با این گردش دهدآموزگار
صبح سپید پر زامید هست وسرآغاز
شب سیه هم باماشده اجین و سازگار
ستاره می کندسوسو کنارماه زیبایش
روزباخورشیدش دلبری میکندپروردگار
ماندانیم این نظم تابه کی باشدبرقرار
دانیم این شیوه بوده سالیانی آزگار
به شب درخوفیم حتی از سایه ساران
به روز خودنمایی میکندطبیعت خوشنگار
خداوندا شبت زیباست باتمام تیرگی ها
تو روشنی راکن همواره در دلمان ماندگار
داودچراغعلی
ای دوست بیا و یک نصیحت بشنو
از غنیمت عمر هدر رفته حقیقت بشنو
دانی که هر آنچه اندرونش خالیست
همچون جرس طبل، صدایش عالیست
همچو سکه ی خرد که پر شور و نواست
آنکس که تهی بود، صدایش به هواست
چون پول درشت که صدایی ندهد
آنکس که پر است، هم صدایش به خفاست
هر کس که ندارد از درون هیچ هنر
یا مکنت و دولتی ندارد ز بشر
همچو طبل پر شور صدا ساز دهد
بر خلق خدا و دوست آواز دهد
پس حر ف و سخن شنو به هر سوزو گداز
یک گوش درو، دیگری دروازه ی باز......
احمد عابدی