در کویر دل، دلبر آمد و گذشت

در کویر دل، دلبر آمد و گذشت
زان سراب دل، شوری نو ساخت و سوخت
نرگس چشم‌هاش چو ماهِ مهتابی
به طوفان جانم چون موجی رقصید و رفت

سراب عشق بود، حریرین کمند
دل سوخت ز آتش، خاموش نگردد تا چند؟
چون مرغ مضطرب در قفس اسیرم
آیینه دل شکسته، در سراب تو دیرم

کز دوری تو، بر لب صبر می‌خشکد
ولی پای شور تو، بی‌تابم و خموشکد
عشق را همه جبری‌ست، می‌سوزاند و می‌سازد
سراب‌‌اندیشی‌ست، برده در دام خود می‌نازد

ای عاشق، ندانی که راه سراب چیست؟
بایست، بنگر، شاید خواب و خیال نیست
عشق سرابی است، آبش گواراتر از هر چیز
اما جاودان نیست، دلبری رفتنی‌ست

چون مرغی شکسته، پر ز اشکم رها کن
از دست سراب، به سوی خورشید گام زن
کز روشنایی جان، غبار دوری برخیزد
و عشق، در بستر وفا، به حقیقت آید و ریشد

سراب عشق را در دل مگذار، ای دوست
راه دریا باید رفت، نه در گرد و غبار توست
دل اگر در جستجوی حقیقت پا نهد
سراب باشد گذر، و دریا شاه‌نشین‌ِ رهَد

داود حق نژاد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.