در مردمکِ جهان،

در مردمکِ جهان،
حفره‌ای از تو مانده
نه تصویر،
نه صدا،
فقط نوری که
از نبودت می‌تابد

پله‌ها را می‌شمارم
هیچ‌کدام به پایان نمی‌رسند
زیر هر پله،
قهوه‌ای نیمه‌سرد است
و مرگی ناتمام،
و خنده‌ات
که هیچ‌گاه ندانستم
چگونه نگه دارم
قایقی در مغزم می‌سوزد
می سوزد
و باز قایقی...
چون اندیشه‌هایی که
راهِ بازگشت نمی‌یابند


تو در مرکزِ چشمِ کهکشان ایستاده‌ای
جهان از مردمکت عبور می‌کند،
و نورت هنوز
راه باز می‌کند
راهی که فقط من می‌شناسم


شیوا فدائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.