برگ می‌افتد

برگ می‌افتد
مثل آهی که در گلو مانده است،
و کوچه‌ها
لبریز از صدای قدم‌های تنها می‌شوند.

باران،
خاطرات را می‌شوید،
اما نه از دل...
دل هنوز در ایوانی خیس
به پنجره‌ای بی‌پاسخ خیره مانده است.

در این فصل،
دل‌ها نه می‌میرند،
نه می‌مانند
فقط می‌ریزند
آهسته،
مثل برگ‌های صبورِ چنار.

و باد
نامه‌های عاشقانه را
به غربت می‌برد،
جایی که هیچ‌کس
نامِ کسی را صدا نمی‌زند...

غلامرضا خضری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.