| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
اطلس میشوم،
تا دنیایم به من تکیه کند؛
دنیایم یعنی تو.
اشکهای جمعشده در چشمانت،
پیش از آنکه بر روی گونههایت جاری شوند،
مرا اسیر و غرق در خود میکنند؛
چنانکه روحم،
جسمم را رها میکند،
تا درون چشمانت به پرواز درآید.
با افتادن اشک،
از دریای بیانتهای چشمانت،
دستانم بیاختیار
بهسوی گونههایت به حرکت درمیآیند،
تا سنگینیشان را کمتر کنند
و آنها را نوازش دهند.
پرتو نگاهت،
از خلالِ روزنهی چشمانم،
در من رسوخ میکند
و روحم را نوازش میکند.
نگاه من نیز
مبهوتِ زیباییِ بازتابِ روحت
از آیینهی چشمانت میشود؛
آنقدر مبهوت
که تنها با صدای خندهات
به خود میآیم.
صدای خندهای
که جذابترین صداییست
که گوشهایم تا به حال ملاقات کرده است؛
صدایی که تمام غمهایم را از بین میبرد؛
صدایی که انگیزهی وجود داشتن
به من میدهد؛
صدایی که...
مدتیست
نمیشنومش...
پوریا شهیدی فر