تو در رنج عظیمی از غم نشنیدنم بودی

تو در رنج عظیمی از غم نشنیدنم بودی
و کوشیدی که من هم با زبان تو
سخن گویم
وَ من گرچه
جهان را فوقِ اصواتی که در آن بود می‌دیدم؛
برای آنکه تو با نغمه‌هایم، هم‌نوا گردی
به کشف و اختراعاتت، بلی گفتم

سکوتم را
به دستان تو بخشیدم
زبانم شعله‌ای شد از درخت ِسرخِِ خاموشی
که باغ و باد و بارانِ نگاهم را
از اوج آسمان‌هایم
به صوتِ واژگانت در زمین،
واگویه گردانَد

تو خوشحالی
و من از شادی‌ات شادم
ولی روزی،
اگر سیّاره‌ای از جنس من باشد،
یقین دارم
تو آنجا از صدایی آسمانی بهره خواهی داشت
دهان و چشم و گوش و دست‌هایش: دل.
تو در پژواک‌هایی از سکوت من،
نخِ نوری_
به شعر روشن هر آنچه تاریکی‌ست
خواهی یافت
.
روایت تا ابد جاریست

فریبا نوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.