| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
به چشمِ آشنا گر یک نگاه از عشق ما سازد
دل از دنیای بیمعنا، رها در لحظهها سازد
اگر با نرگسِ مستش نگاهی سوی من افتد
جهان از چشمِ من افتد، دل از هستی جدا سازد
به رقص آرد دلِ تاریخ را با خندهی شیرین
اگر دستی به گیسوی شبِ بینور وا سازد
ندیدم جز غبارِ وهم در آیینهی فردا
کسی آیا چراغی در دلِ این شب، بهپا سازد؟
نگاهش آتشی دارد، که جانم را کند ویران
که حتی سایهاش خاک جهان را بیوفا سازد
بیا، این خانه بیدر نیست، گشودم در به روی تو
کجا مرغ مهاجر آشیان را بیصدا سازد؟
ز چشمت قصر میسازم، بلند و روشن و بیمرز
که حتی باد تند از ریشه نتواند، فنا سازد
اگر عاشق خطایی کرد،عشقش رهنمون گردد
اگر خورشید دل تابد جهان را با صفاسازد
محمدرضا گلی احمدگورابی