| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
در آن شبِ بیتاریخ،
زمان
با احتیاطِ تمام
قدم در دهلیز واژه گذاشت.
سفرهای گسترده بود
از حریر سکوت
و خونِ انار.
بینان،
بینمک،
اما پر از شعرهایی
که هنوز
نوشته نشده بودند.
اولین که آمد، رودکی بود.
با چشمهایی خالی از نور
و دهانی
که هنوز بوی آغاز میداد.
او گفت:
"شعر را در تنبور نوشتم
نه بر کاغذ،
که باد بتواند بخواندش."
فردوسی
با عبای سنگینش آمد
ابروانی درهم
و چشمانی
که هنوز شاهنامه را
در حافظهی جهان نگه میداشت.
او نان نخواست
بل خنجری طلب کرد
تا از نثر،
وزن بتراشد.
خیام
با جامی در دست،
به جای سلام
سکوت ریخت
در جامِ حافظ،
که با نیملبخندی تلخ
زیر لب گفت:
" کاش
بخاطر یک خال،
سمرقند و بخارا را
نمی بخشیدیم."
سعدی
آرام نان را شکست
و به مولانا تعارف کرد.
اما مولوی
در چرخش بود
سفره را ندید
و گفت:
"ما نان نمیخوریم
ما میسوزیم."
سهراب از گوشهی باغ آمد
با چشمانی پر از درخت.
او بشقابش را
با رنگ پر کرد
و به نیما گفت:
"جهان هنوز هم
قابل گفتن است،
اما نه با زبان آدم."
نیما
چنگ زد
به ته ماندهی نور
و با صدایی گرفته
پرسید:
"آیا شعر
به پایان رسیده؟"
فروغ
با پیراهنی از نور
و زخمی پنهان
بر استخوان شانهاش
کنار شاملو نشست
و آهسته پرسید:
"آیا هنوز
صدایت
از پشتِ دیوارها
میآید؟"
و شاملو
که دیر آمده بود
اما بلند،
بر دیوار ایستاد و گفت:
"نه!
ما
در آغازِ چیزی ایستادهایم
که خودمان
از گفتنش میترسیم."
اخوان
از پشت دود
با صدایی گورستانی
بیتِ نیمهکارهای را زمزمه کرد
که هیچکس آن را
تا انتها نشنید.
بیدل
در گوشهای
نشسته بود
با کلماتی درهمتنیده در ذهن
که حتی خودش هم
دیگر معنایشان را نمیدانست.
و شب
آهسته
بر لقمههای ناتمامِ کلمه
سایه انداخت.
تنها سایه بود
که پیش از همه برخاست،
پیپ ش را خاموش کرد
و گفت:
"دیگر وقتِ رفتن است.
دیگر
ما را کسی نخواهد خواند."
و آنگاه
سفره جمع شد.
بیآنکه کسی
سیر شده باشد.
چرا که شام
شام نبود.
ضیافتِ واژه بود
که هیچکس
از آن سیر نمیشد.
داود عباسی